روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

قدمهایت را که آهسته تر برداری، غبار پنجره دل را که پس بزنی، در هر کوی و برزن، در هر کم و زیاد، اتفاق و واقعه و خلاصه در هر نفس و بی نفسی روزنه ای است که نشان از او دارد... حالا چشمهایت جور دیگری می بیند...!
از این روزنه ها ساده نگذر...!

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین دیدگاه ها

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای دل خودم...» ثبت شده است

آن شب ماه مبارک که یکباره قفسه کتاب ها را به هم ریختم و به فکر حرکتشان افتادم، هیچ نمی اندیشیدم که این دل کندن از عزیزترین دارایی هایم چه در پی خواهد داشت؟ روزها هنوز به ماه مبارک بعد نرسیده بود که جایی قرار گفتم در انبوه کتاب و آگاهی!

آن شب کتاب ها را که ریختم وسط و یک یک دوستان را خبر کردم که بیائید ببرید و بخوانید و البته امانتدار باشید... نمی دانستم به سال بعد نرسیده دادار مهربان همنشینی با دوستان و مردمانی نصیبم کند همه از جنس تازگی که دیدارهای هر روزه شان تنها یک گمشده دارد، نیاز به دانستن و آموختن و البته گامی بلندتر برداشتن برای تحقق آن... اتفاقی که هیچ وقت سجده های شکرم توان سپاسگزاریش را نخواهد داشت.

میدانم که فراموش نخواهم کرد 18 خرداد 95 را به همان روشنایی 22 تیر 87 که هر سال تکرارش برایم عزیزتر از پیش است.

قصه قصه از خود گذشتن است! قصه قصه دل کندن از دلخواسته هاست... زیاد شنیده ایم و من البته به عینه هم دیده ام... ولی کاش فراموشم نشود! در همه گاه هایی که انبوه حجم خواستن یک دلخواسته قلبم را می فشرد و مرا از خود بی خود می کند... برای من که تجربه شده است دیگر چرا...؟ برای من که به عینه دیده ام وعده های صادقش را دیگر چرا...؟

 

الها، یاریم کن! انسانم و از جنس «نسیان» کمکم کن تا مغلوب دلخواسته هایم نشوم، کمکم کن یکبار دیگر بگذرم از آنچه مرا از آن خود می کند و از تو دورتر..، از آنچه این روزها همه اندیشه ام شده است... کمکم کن!

  • زهرا قاف

با یک دسته نرگس آمد، نگاهی انداخت و آن که را میخواست نیافت!

ناامیدانه گفت: اولین باری است که زود آمده‌ام، نمی آید؟

خندیدم و گفتم: نگران نباش، نهایت تا یک ربع دیگر پیدایش می شود.

او منتظر ماند و من هم، او منتظر استادش تا نرگس های سپاسگزاریش را به او ببخشد و من در انتظار دیدن واکنش استاد از قدرشناسی دانشجویی که عطر خوش محبتش همه جا را پر کرده بود...

استاد آمد...

و من ماندم و حسرت روزهای از دست رفته‌ی دانشجویی که لطافت قدرشناسی‌اش، هیچ گاه به بوی نرگس و حتی تازگی شاخه گلی ساده نرسید! چه غفلت‌ها کرده‌ایم در پس چترِ......

فرصت‌های پیش روی قدرشناسی را از دست ندهیم، فصل خوبی است، یک دنیا نرگس منتظر ماست...!

 

  • زهرا قاف

  • زهرا قاف

از الطاف بزرگ الهی در زندگی ما تداوم وجود و حضور دوستان همراه و همفکر است.

خیلی از اوقات لابه لای سیلی کج فهمی ها و سطحی نگری ها، گوش های شنوای یک دوست که تو را می فهمد و کلامش به تو می افزاید نعمتی بس بزرگ است که آدمی را در سپاسگزاری آن بیش از پیش ناتوان میگذارد...

 

باور دارم اگر در راه عملی کردن باور ها و عقایدمان گاه و بی گاه تنها مانده ایم و یا قربانی اندیشه های غلط و تسلیم موانع لاینحل شده ایم، سرِ راه قرار گرفتن این دوستانِ جان (گاه در لباس یک آشنا، همکلاس، همکار، استاد و...) نوازش های الهی است بر عمق وجودمان که خود موج انگیزه است و حرکتی نو برای سرآغازی دیگر...

 

و یقین دارم ناسپاسی بزرگ است اگر همین اندک دیده شدن ها و شنیده شدن هایمان را از خاطر ببریم و قدر ندانیم که این اندک ها به شکرانه آرامش و حال خوشی که به ارمغان می آورند حتما و قطعا مسئولیتی عظیم تر را هم بر دوش میگذارند...

 

باشد که هم شکرگزار باشیم و هم راه گشا... که «الهم ما بنا من نعمه فمنک»، خدایا هر چه داریم از توست.

  • زهرا قاف

درد که در جان جای نگیرد، یا زیادی عمیق است و یا ظرفش کوچک...

وقتی یادآوری‌اش هر دم بغض گلویت را تازه و ظرف وجودت را لبریز می کند و بی اختیار اشکت را روان... یعنی یا زیادی عمیق است و یا ظرفش کوچک...

.

.

این روزها بیش از پیش یاد سعدی و حکایت لقمانش برایم زنده می‌شود آنجا که «لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از بی‌ادبان! از انجام دادن آنچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، پرهیز کردم».

و یاد این روایت که «ادب بهترین میراث آدمی است»...

و یاد خودم... که رفتارم، گفتارم، پوششم همه داد می‌زند «لطفا با من مؤدب باشید»! پاسخ احترامی که برایتان قائلم را محترمانه بدهید، لطفا «جمع» که خطابتان می کنم، امرم را که در عرض و سوال خلاصه می‌کنم، پاسخم «تو، بشین و پاشو...» و شوخی‌های بی‌مزه‌تان که هر کدام سوهانی است بر روح من... نباشد!

سه ماه می‌گذرد از این اولین حضور اجتماعی جدی... هنوز با این درد مأنوس نشده‌ام، هنوز احوالپرسی‌های داغ، خنده‌های کشدار، شوخی‌های حریم نورد و همرنگ بقیه شدن برایم مؤدبانه نیست و ای کاش که هیچ وقت هم نباشد!

کاش این قاعده به رنگ مخاطب درآمدن در حوزه رفتار، گاهی به سوی ما و به نفع ما هم چرخشی می داشت...

 

 آه! درد که در جان جای نگیرد، یا زیادی عمیق است و یا ظرفش کوچک...

  • زهرا قاف

سریال زندگی هر کدام از ما صحنه های فراوانی دارد و من چند روزی است در هضم تنها یک صحنه‌ی آن مانده‌ام، همه‌ی این چند روز هم در دودلی نوشتن و ننوشتن آن گذشت! یادم هست آن روزی که نوشتن «روزَن» را آغاز کردم هدفم شرح‌ حال‌نویسی نبود! اما دریغ که در پس فراز و فرودهای این چند صباح، محرم‌تر از این «دفتر و قلم» نیافتم!

اشتباه نشود! زبان شکوه ندارم از بی کسی...که ناشُکریِ محض است! درد این است که تاب غم نزدیکان را ندارم! خودخواهی می‌بینم که با گشودن سفره ی اشک و اندوهم لبخند بر صورت عزیزی خشکانده و یا خاطری را آزرده کنم...

همیشه دوست داشتم آن‌قدر از درون بزرگ باشم که غمم در سینه و شادی‌ام در چهره باشد ولی دریغا که کوچکم، بیش از آن‌چه تصور می‌کردم... وگرنه این همه روز در این یک صحنه نمی‌ماندم:

  • زهرا قاف

 

 

امان از بهار و بارون و... به قول رفقا دونفره شدن هوا!

با این نم نم بارون به یاد خوش هوایی های ایام دانشگاه و جمع دوستان افتادم...

برای من «دانشگاه» با رفاقتهایش گره خورده است...

اگر همچو من به لطف حضرت دوست، از «رفیق خوب» پُر روزی باشید حتما حرفمو درک می کنید...

هر کجا که هستند خدایشان نگهدار باشد، انشاالله.

  • زهرا قاف

گفتگوی قشنگی بود:

«...آبروی من وقتی می‌ره که حرف بچمو دیگرون بهتر از من بفهمن...»  (تله فیلم میهمان داریم)

 

پدری پیر به پسر 40 ساله‌اش گفت.

ای کاش از پدر و مادر بودن این هم نتیجه می‌شد!

ای کاش پدر ومادرها با بچه‌هایشان «با هم» بزرگ می‌شدند!

.

.

.

قبل‌ترها گمان می‌کردم «فاصله‌ها را با محبت می‌توان پر کرد»، الان اما... تردید دارم!

شاید نه هر فاصله‌ای... فاصله‌ای که نتیجه نبود فهم و درک مشترک است، خیلی وقت‌ها به این سادگی پر نمی‌شود!

شاید هم ترس و نگرانی من زیاد است...!

بیم آن دارم که با این همه فاصله، روزگاری برسد که لبخندها مصنوعی و محبت‌ها پوشالی شود... آن وقت دیگر هیچ چیز نمی‌ماند!

  • زهرا قاف

تنهایی آدم خالی بودن خانه‌اش نیست، همراه و هم‌پا نداشتن است، تنهایی آدم وقتی است که با بقیه فرق داشته باشد، نه کسی او را بفهمد و نه کسی او را بپذیرد...

بغضی گلویم را می‌فشرد و اشک‌هایم روی صورت می‌غلتند...

حال غریبی نیست، لطفش به بازگشت به اوست، بازگشت به خدایی که همین نزدیکی است...

  • زهرا قاف

امشب حالم خوب است، دلم می خواهد در این خوبی شما هم سهیم باشید...

وقتی به سمت «کار خیر» می‌رویم حالمان خوب می‌شود، یاد بخش‌هایی از فیلم «هر شب تنهایی» می‌افتم که عطیه در حرم حضرت رضا علیه‌السلام به دختری که گمشده است پناه می‌دهد و همین مایه‌ی آرامش و دستیابی او به حقیقتی می‌شود که از آن غافل بوده است... برداشت من از فیلم این بود که ما در انجام امور خیر، بیش از این‌که شادی دیگری را بطلبیم به دنبال ارضای نیاز روحی خودمان هستیم... به دنبال به فعلیت رساندن حس بی‌تفاوتی، سکون نداشتن و حرکت کردن....

آنوقت وقتی عطیه‌ها چنین حس و حالی حتی در کمک به غریبه‌ها و ناشناس‌ها دارند، بماند حضرت آقا و دیگر معصومان عالم که همه‌ی وجودشان خیر و نیکی و پناه دادن به امثال ماست... بنظرم فیلم این مفهوم را قشنگ روایت کرده بود!

عطیه‌‌ی فیلم حالش خوب شد و رفت، ای کاش ما هم فراموش نکنیم حال خوبمان در گروی خوب شدن و خوب کردن حال دیگران است، در گروی فکر کردن به دیگران است، به دمی یا درمی یا قلمی یا قدمی... انشاالله.

یک نکته باریک تر از مو! یادمان نرود آنچه از خیر داریم و پیش روی ماست از سر لطف حضرت پروردگار است که «الهم ما بنا من نعمه فمنک»، خدایا هر چه داریم از آن توست...

 امید که همیشه حال خوب، توفیق خیر بودن و و هر چه از «خیر»هاست، همه نصیبتان باشد! انشاالله.

  • زهرا قاف

 

چقدر زود است که «همسر داغدیده» خطابت کنند و چقدر زود است قامتت را اینگونه خمیده ببینم که توان راه رفتنت نباشد...

صدایت شکسته در گلو، همه خواهشت در نگاهی سرد بر این خاک مانده است... کاش حداقل می توانستی بلند بلند گریه کنی... شانه‌هایت را گرفته‌اند از سر خاک دورت می‌کنند اما تو نگاهت را می‌چرخانی و تمام تمنایت را در دستی که به سوی قبر دراز است جمع می‌کنی؛ پس «احمدرضایم» چه می‌شود؟؟

امروز به نشان همدردی، همکلاسی‌های قدیممان هم آمده بودند، از بعضیشان مدت‌هاست بی‌خبریم، اما آمده بودند تا ساده نگذرند از این دریای غم تو... که این غم تنها برای تو نیست، برای چند کوچه و محله هم نیست، به عظمت یک شهر است، به عظمت خیل دیده‌هایی است که امروز در بدرقه همسرت گریان شدند، به عظمت شانه‌هایی است که با دیدن پژمردگی تو بی‌اختیار لرزیدند...

  • زهرا قاف

اگر نبود مفهوم و معنایی به نام «امید» آدم بعضی از روزهای زندگیش را چطور می گذراند...؟! 

امید به کسی که میگوید از مادر به تو مهربان تر و خیرخواه ترم! از رگ گردن نزدیکتر و از وسعت هستی بزرگتر....

وعده هایش آرامت می کند که بخوان تا استجابت کنم....

مونسی است برای لحظه های بارانی ات، دردت را می شنود...

 

ولی با این همه عظمت و بزرگی، فکر میکنم چه تنها و غریب است که برای خواستنش و زنده کردن نام و یادش دردهایت از سر نو تازه می شوند و اشکها سرازیر... آماج درشتگویی ها میشوی و دوباره همان امید است که پاهایت را نگه میدارد...

 

کاش در این زمین خاکی کسی بود که تو را بفهمد... تویی که دلت او را میخواهد هرچند دستت نمی رسد، کاش کسی بود که بال پروازت میشد تا دستانت خالی نماند، کاش... 

 

کاش این امید همیشه بماند...

 

  • زهرا قاف

با اشاره دستش می گوید: جلوتر... صفها را مرتب کنید!

موذن بانگ «حی علی الصلاه» می دهد و جمعیت، شتابان سوی جماعت تو را جلو می راند... 

اما تو..؟

هنوز چشمهایت سیر نشده است، دست بر سینه قامت بسته ای به تعظیم، یک بغل سلام گرد شده از چشمانت فرو می ریزد....!

 

 

چقدر دلتنگیم...

دلتنگ همین نما... صحن انقلاب، چشم در چشم امام رئوف...

السلام علیک یا ابالحسن، یا علی بن موسی الرضا المرتضی علیه السلام

 
  • زهرا قاف

اینجا آسمان از سپیده دم در فراغ برگریزان گریان است... کسی نمی داند این همه غم از دلتنگی رقص تکه برگی به رنگ نارنج با آهنگی گوش نواز حتی به وقت خرد شدن! است یا پناه جستن از سرمای دستان آدمکی سفیدپوش و پوشالی که در راه است...

 

  • زهرا قاف