روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

قدمهایت را که آهسته تر برداری، غبار پنجره دل را که پس بزنی، در هر کوی و برزن، در هر کم و زیاد، اتفاق و واقعه و خلاصه در هر نفس و بی نفسی روزنه ای است که نشان از او دارد... حالا چشمهایت جور دیگری می بیند...!
از این روزنه ها ساده نگذر...!

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین دیدگاه ها

(۴۷۹) آن شب که خون از دامن مهتاب ریخت...

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۷ ب.ظ

 

چقدر این شعر امروز به دلم نشست:


آن شب که شب از صبح محشر تیره تر بود

آن شب که از آن مرغ شب هم بی خبر بود

آن شب که رخت غم به مه پوشیده بودند

آن شب که انجم هم سیه پوشیده بودند

آن شب که خون از دامن مهتاب می ریخت

اسما برای غسل زهرا آب می ریخت

آن شب خدا داند خدا داند که چون بود

قلب علی زندانی از فریاد و خون بود
 

طفلی گرفته آستین را غم به دندان

تا نالۀ خود را کند در سینه پنهان

آن شب امیرالمؤمنین با اشک دیده

می شست تنها پیکر یار شهیده
 

می شست در تاریک شب مخفیانه

گه جای سیلی گاه جای تازیانه

صد بار از پا رفت و دست از خویشتن شست

جانان خود را در درون پیرهن شست
 

می شست جسم یار خود آرام و خاموش

میکرد بر دستش نگه طفلی سیه پوش

خود در کفن پیچید آن خونین بدن را

خونین بدن نه بلکه جان خویشتن را
 

چشم از نگه نای از نوا لب از سخن بست

بگشود دست حسرت و بند کفن بست

ناگه فتاد آن تیره کوکب را نظاره

گریان بگرد آفتابش دو ستاره
 

دو گوشواره که زگوش افتاده بودند

بر خاک تنهائی خموش افتاده بودند

دو طایر در آشیان بی آشیانه

دو بلبل گردیده خاموش از ترانه
 

از بی کسی در بال هم سر برده بودند

گوئی کنار جسم مادر مرده بودند

داغ دل مولا دوباره گشت تازه

ریحانه ها را زد صدا پای جنازه
 

کای گوشه گیران شب غربت بیائید

آخر وداع خویش با مادر نمائید

آن پر شکسته طایران از جا پریدند

افتان و خیزان جانب مادر دویدند
 

چون جان شیرین جسم او در برگرفتند

گل بوسه از آن لالۀ پرپر گرفتند

یکباره از عمق کفن آهی برآمد

با ناله بیرون دستهای مادر آمد
 

در قلب شب خورشید خاموش مدینه

بگذاشت روی هر دو ماهش را به سینه

می خواست بی تابی زطفلان جان بگیرد

میرفت تا عمر علی پایان بگیرد
 

ناگه ندا آمد علی پشتاب پشتاب

دُردانه های وحی را دریاب دریاب

مگذار زهرا را چنین در بر بگیرند

مگذار روی سینه مادر بمیرند
 

خیل ملک را رحمی از بهر خدا کن

از پیکر مادر یتیمتان را جدا کن
 


شاعر: حاج غلامرضا سازگار
 

دیدگاه ها  (۱)

سلام سرت شلوغه حسابی هااااا دیگه نمینویسی

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی