روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

قدمهایت را که آهسته تر برداری، غبار پنجره دل را که پس بزنی، در هر کوی و برزن، در هر کم و زیاد، اتفاق و واقعه و خلاصه در هر نفس و بی نفسی روزنه ای است که نشان از او دارد... حالا چشمهایت جور دیگری می بیند...!
از این روزنه ها ساده نگذر...!

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین دیدگاه ها

(۳۷۹) زندگی یا معامله؟!

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۵۱ ب.ظ

سریال زندگی هر کدام از ما صحنه های فراوانی دارد و من چند روزی است در هضم تنها یک صحنه‌ی آن مانده‌ام، همه‌ی این چند روز هم در دودلی نوشتن و ننوشتن آن گذشت! یادم هست آن روزی که نوشتن «روزَن» را آغاز کردم هدفم شرح‌ حال‌نویسی نبود! اما دریغ که در پس فراز و فرودهای این چند صباح، محرم‌تر از این «دفتر و قلم» نیافتم!

اشتباه نشود! زبان شکوه ندارم از بی کسی...که ناشُکریِ محض است! درد این است که تاب غم نزدیکان را ندارم! خودخواهی می‌بینم که با گشودن سفره ی اشک و اندوهم لبخند بر صورت عزیزی خشکانده و یا خاطری را آزرده کنم...

همیشه دوست داشتم آن‌قدر از درون بزرگ باشم که غمم در سینه و شادی‌ام در چهره باشد ولی دریغا که کوچکم، بیش از آن‌چه تصور می‌کردم... وگرنه این همه روز در این یک صحنه نمی‌ماندم:

****

قاضی (خطاب به مرد): برای اجابت خواسته‌های همسرت چه قدمی برداشته‌ای؟ برای حفظ زندگی‌ات چه کرده‌ای؟

مرد: اگر الان به خواسته‌های او توجه کنم، یک عمر باید خواسته‌هایش را بپذیرم...

قاضی: خواسته‌های او که نامعقول نیست! می‌ارزد زندگیت را بخاطر ترک عادت غلطتی که  از تو می‌خواهد نابود کنی؟

مرد سکوت می‌کند.

قاضی: اصلا برای چه ازدواج کرده‌ای؟ هدفت از ازدواج چه بوده است؟

مرد: زندگی، بچه، لذت...

قاضی: پس چرا قدر زندگیت را نمی‌دانی؟ چرا از آن لذت نمی‌بری؟

مرد سکوت می‌کند...

نصایح و سوالات قاضی را بی‌جواب می‌گذارد و در آخر می‌گوید: به هر حال مردی گفته‌اند، زنی گفته‌اند! من حساب این را می‌کنم که اگر «الف» را بگویم تا «ی» باید پیش بروم...!

 

****

نمی‌توانم منطق پاسخ‌های مرد را درک کنم، زندگی یعنی کارزار معامله! باورم نمی‌شود... دلم می‌سوزد برای امیدهای واهی دخترکی که روزی خام زیبانمایی‌های این مرد شده و حالا خود واقعی او را در دادگاه می‌شناسد... دختر حس فریب خوردگی دارد! تلخ‌تر آن که یقین دارد مَردش اهل خدعه و نیرنگ نیست، تنها سقف درک و اندیشه اش کوتاه است!

انگار مرد هم هنوز خودش با خودش کنار نیامده است!‌ روزگاری برای بدست آوردن دخترک یک رنگ است و حالا یک قدم مانده تا از دست دادنش رنگی دیگر...

گمانم دخترک هم بی تقصیر نیست اگر نگویم همه تقصیرِ اوست! می‌توانست مَردش را با همه کم و کاستی‌ها و غلط هایش بپذیرد و دم برنیاورد، می‌توانست به یک زندگی سازشی تن دهد و به تصنع لبخند بزند و بگوید که من خوشبختم! می‌توانست از حساسیت‌ها و قید و بندهایش بکاهد، می‌توانست توقعاتش را از این چند روزِ عمر کم کند، می‌توانست مثل همه باشد... می‌توانست از این یک صحنه بگذرد و بی‌خیال عادات و افکار تجارت مآبانه شوهرش شود...

او در نگاه خودش می‌خواهد قیمتی زندگی کند، اما به چه قیمت؟ به قیمت جدایی‌اش؟ آیا می‌شود؟ 

گاه فکر می‌کنم زندگی به نفع همه‌ی آن‌هایی است که اصلاً حساسیت و قید و بندی ندارند...راحت راحت! با منطق «شد شد، نشد نشد»...!!! اصلاً شاید روز حساب هم برایشان ساده‌تر بگذرد، نه؟!...

اما به راستی این طیف گسترده ی سرخوش حساسیتی ندارند و یا قربانی رویارویی و گره خوردن با همین منطق‌های عجیب شده اند که کم کم از حساسیتشان کاسته و آن‌ها را به تدافع واداشته است؟!

از امروز من می‌مانم و انبوه پرسش‌ها و برداشت‌هایم از همین یک صحنه‌ی بی‌پایان، کاش این یک قسمت سریال زودتر تمام شود!

  • زهرا قاف

برای دل خودم...

دیدگاه ها  (۳)

  • تحصیل در آلمان
  • داستان پر معناییست
    چه برهه غمگینی ... برای بیننده ... و زیَ نده ...
    واقعا زندگی (متاهلی)سخت شده...


    پاسخ:
    برخی میگن همیشه سخت بوده فقط الان بیشتر به چشم میاد به خاطر کم تحملی نسل الان...
    نمیدونم... فقط میدونم اینقدر همه چیز عوض شده که آدم می ترسه زندگی رو سخت نگیره!

    ارسال دیدگاه

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی