آن شب ماه مبارک که یکباره قفسه کتاب ها را به هم ریختم و به فکر حرکتشان افتادم، هیچ نمی اندیشیدم که این دل کندن از عزیزترین دارایی هایم چه در پی خواهد داشت؟ روزها هنوز به ماه مبارک بعد نرسیده بود که جایی قرار گفتم در انبوه کتاب و آگاهی!
آن شب کتاب ها را که ریختم وسط و یک یک دوستان را خبر کردم که بیائید ببرید و بخوانید و البته امانتدار باشید... نمی دانستم به سال بعد نرسیده دادار مهربان همنشینی با دوستان و مردمانی نصیبم کند همه از جنس تازگی که دیدارهای هر روزه شان تنها یک گمشده دارد، نیاز به دانستن و آموختن و البته گامی بلندتر برداشتن برای تحقق آن... اتفاقی که هیچ وقت سجده های شکرم توان سپاسگزاریش را نخواهد داشت.
میدانم که فراموش نخواهم کرد 18 خرداد 95 را به همان روشنایی 22 تیر 87 که هر سال تکرارش برایم عزیزتر از پیش است.
قصه قصه از خود گذشتن است! قصه قصه دل کندن از دلخواسته هاست... زیاد شنیده ایم و من البته به عینه هم دیده ام... ولی کاش فراموشم نشود! در همه گاه هایی که انبوه حجم خواستن یک دلخواسته قلبم را می فشرد و مرا از خود بی خود می کند... برای من که تجربه شده است دیگر چرا...؟ برای من که به عینه دیده ام وعده های صادقش را دیگر چرا...؟
الها، یاریم کن! انسانم و از جنس «نسیان» کمکم کن تا مغلوب دلخواسته هایم نشوم، کمکم کن یکبار دیگر بگذرم از آنچه مرا از آن خود می کند و از تو دورتر..، از آنچه این روزها همه اندیشه ام شده است... کمکم کن!
- ۱ نگاه شما
- ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ، ۲۲:۳۳