(۱۱۴۷) درد تو به جان خسته دارم، ای دوست...
چقدر زود است که «همسر داغدیده» خطابت کنند و چقدر زود است قامتت را اینگونه خمیده ببینم که توان راه رفتنت نباشد...
صدایت شکسته در گلو، همه خواهشت در نگاهی سرد بر این خاک مانده است... کاش حداقل می توانستی بلند بلند گریه کنی... شانههایت را گرفتهاند از سر خاک دورت میکنند اما تو نگاهت را میچرخانی و تمام تمنایت را در دستی که به سوی قبر دراز است جمع میکنی؛ پس «احمدرضایم» چه میشود؟؟
امروز به نشان همدردی، همکلاسیهای قدیممان هم آمده بودند، از بعضیشان مدتهاست بیخبریم، اما آمده بودند تا ساده نگذرند از این دریای غم تو... که این غم تنها برای تو نیست، برای چند کوچه و محله هم نیست، به عظمت یک شهر است، به عظمت خیل دیدههایی است که امروز در بدرقه همسرت گریان شدند، به عظمت شانههایی است که با دیدن پژمردگی تو بیاختیار لرزیدند...
همه آنها که فقط نامی از شما میشناختند آمدند نه به اعتبار نام و نشانتان نه! که بینامتر از تو و همسرت در این شهر نبود؛ به اعتبار یک دنیا نجابت و خوبیتان... و چه دردی است برای آنها که آشنای چندین سالهاند...!
آه! از این روزگار... 15 روز است که دست به دعاییم...همه نذر سلامتی همسرت و از دیروز نذر شرح صدر و استواری ایمان تو!
زهرای عزیزم، رفیق روزهای کودکانه لی لی بازی، همکلاسی دوران نیمکت نشستن و همراه و همپای امروزم...
ای که یادت روشنم میدارد! بگو چه کنم تا این روزهای پر تلاطم زودتر بگذرد، چه کنم که پژمردگیت پایان بگیرد، چه کنم رفیق؟
توان گفتنم نیست، پس مینویسم تا آرام بگیرم... نگاهت که میکنم بغض گلویم میشکند، یاد این همه غم و سوگ در چهره و قامت تاشدهات خاموشم میکند، در توان 20 سال رفاقتمان نمیگنجد که تو را اینگونه ببینم، پس چه دردی می کشی تو که به یکباره «همه زندگیت» را به خروارها خاک سپردی...! و از تو فقط دستی به سوی قبر بلند است که پس «احمدرضایم» چه میشود؟
درد سنگینی است، اما یقین دارم شانههایت تحمل بزرگی این امتحان را دارد که دادار مهربان بیش از توان ما تکلیف نمیکند! و یقین دارم این دنیا سرای راحتی و آسایش نیست که صالحانش چه بسیار جام بلا نوشیدهاند! و یقین دارم که مومن تنهاست، قرار است دنیا برایش زندان باشد، همه را میدانم! و اگر نبود این همه دانستن، به عدالتش شک میکردم..! که زندگی نوپای شما به یکسال نمیرسید، شدت مهر و علاقهتان پیدا بود، همبستگی خانوادههایتان، دینداری و نجابتتان... مگر آرامتر و عاشقتر از شما زن و مردی بودند که تقدیرتان این همه فاصله باشد؟
فقط میتوانم دعا کنم، دعاکنم روزیت شرح صدر باشد تا بتوانی از این روزهای سخت، با ایمانی محکمتر از قبل بگذری...که
مرگ در باور قرآن سرآغاز میهمانی خداوندی است و صبر و شکیبایی سنت مومنانه بازماندگان...
روزها به 90 میرسد که حرف زدنت به یک سلام و خداحافظی ختم میشود... غمی سنگین در سینه داریم و زخمی که در هر دم با آهی بلند سر باز می کند...
هیچ گمانم نمیرفت که روزی درد رفیق تا به این اندازه وجودم را اندوهگین کند، اما حالا باور دارم زندگی بیرفیق یعنی تنهایی ابد...عمری به رفاقت کردن مردان غبطه میخوردم که جنسش چه ناب است! حالا میفهمم رفاقت اگر رفاقت باشد، مرد و زن ندارد...
این طوفان سهگین تنها سقف زندگی تو را فرو نریخت، چتر زندگی همهی ما را تکان دارد، از رفقایت گرفته تا آشنا و فامیل... یک بار دیگر چیزی به نام «درد» برایمان معنا شد... یک بار دیگر نَیَرزیدن این دنیا به پر کاهی، نزدیکی مرگ و «فراق، سهم عاشقان واقعی است» به حقیقت کلمه تعبیر شد...!
این روزها بیش از پیش دلم هوایت را می کند، یقین دارم این بار آمدنم برای آرام شدن خودم است نه تنها تسکین دل تو، این بار آنکه دردمندتر است منم نه تو! که خدای را سپاس دلت وسعتی یافت و سکینهای گرفت تا حقیقت این جدایی را بپذیری، هر چند استخوان در گلو، اما کنار آمدی... حالیا اگر غیر این بود زبان به شکوه میگشودی، گیسو پریشان کرده و صورت میخراشیدی... وقتی حال ما از فراق رفیقی ناب چنین پریشان باشد احوال تو هر چه باشد، به حقیقت جای شکوه نیست...! ولی صد شکر که سر این امتحان سربلند شدی!
میآیم، اما یقین دارم این بار آمدنم برای آرام شدن خودم است نه تنها تسکین دل تو، می آیم تا برایم از شرح صدرت بگویی، تا یک بار دیگر کاسهی صبرم را پر کنی و الفبای شکیبایی بیاموزیم، میآیم... میآیم ای همیشه رفیق!