چقدر زود است که «همسر داغدیده» خطابت کنند و چقدر زود است قامتت را اینگونه خمیده ببینم که توان راه رفتنت نباشد...
صدایت شکسته در گلو، همه خواهشت در نگاهی سرد بر این خاک مانده است... کاش حداقل می توانستی بلند بلند گریه کنی... شانههایت را گرفتهاند از سر خاک دورت میکنند اما تو نگاهت را میچرخانی و تمام تمنایت را در دستی که به سوی قبر دراز است جمع میکنی؛ پس «احمدرضایم» چه میشود؟؟
امروز به نشان همدردی، همکلاسیهای قدیممان هم آمده بودند، از بعضیشان مدتهاست بیخبریم، اما آمده بودند تا ساده نگذرند از این دریای غم تو... که این غم تنها برای تو نیست، برای چند کوچه و محله هم نیست، به عظمت یک شهر است، به عظمت خیل دیدههایی است که امروز در بدرقه همسرت گریان شدند، به عظمت شانههایی است که با دیدن پژمردگی تو بیاختیار لرزیدند...
- ۱ نگاه شما
- ۱۸ خرداد ۱۳۹۴ ، ۲۳:۴۵