(۵۳۳) خط و مرز اطاعت از والدین!!
پیرو پست قبل یک دلیلی که مطرح می شود فشار خانواده و آرزوهایی است که برای فرزندانشان دارند، نباید فراموش کرد که:
"اطاعت از والدین واجب نیست، بلکه آزار و اذیت آن ها حرام است. لذا اگر اطاعت نکردن از آن ها موجب آزار و اذیت آن ها می شود باید اطاعت نمود و یا در صورت مخالفت بایستی به گونه ای دل آن ها را به دست آورد.
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: "لَا طَاعَةَ لِمَخْلُوقٍ فِی مَعْصِیَةِ الْخَالِق"؛ یعنی اطاعت از مخلوق که به معصیت خالق منجر شود از هیچ کسی پذیرفته نیست. لذا موضوع پیروی و اطاعت از والدین در محدوده ای است که منجر به نافرمانی الهی نشود."
بعضی وقتها آدم به اندازه همه عمرش از خودش خجالت می کشد و احساس پوچی! می کند، یکی از جاها همین رودر رو قرار گرفتن با پدر و مادر سر رعایت دین است و خصوصا با پدر... خب حالا باید چه کرد؟
یاد خاطره ای از شهید صیاد شیرازی افتادم که خواهرش روایت میکند و از همین دست شرمندگیهاست:
هر وقت علی میآمد مشهد، از قبل زنگ می زد که من دارم میآیم و فلان ساعت میرسم. همهتان باشید که ببینمتان. ما هم جمع شده بودیم خونه آقاجان و منتظر بودیم. علی موقعی که میرسید، اول می رفت آقاجان را میبوسید، بعد عزیز را و بعد با ما رو بوسی میکرد. این بار هم وقتی وارد اتاق شدف اول رفت سمت آقاجان که ببوسدش. آقاجان نگذاشت که علی صورتش را ببوسد و با عصبانیت هلش داد. علی پرت شد عقب و افتاد کف اتاق [علی فرمانده نیروی زمینی است...!]. همهمان شوکه شده بودیم و با دهان باز نگاه میکردیم. علی که افتاد روی زمین، بلند نشد. همان طور روی زانوهایش رفت سمت آقاجان و خودش را انداخت روی پاهای او. گفت: «آقاجون تا من رو نبخشی از روی پاهات بلند نمیشم». پاهایش را میبوسید و التماس میکرد. همهمان گریه میکردیم. عزیز سر آقاجان داد زد « چرا اینطوری میکنی مرد، خجالت بکش». تا عزیز داد زد، یه دفعه آقاجان تکانی خورد و شانهای علی را گرفت و بلندش کرد و بغلش کرد.
من تا ساعت ها از دیدن این صحنه حالم بد بود و داشتم دیوانه میشدم...ولی داداش انگار نه انگار. بعدش آمد کنار آقاجان نشست. مثل همیشه با او شروع کرد به حرف زدن... برایش توضیح داد که آن شخص قصدش آن چیزی نبوده که برای آقاجان گفته.
حالا قضیه چه بوده است؟ زمانیکه شهید صیاد فرمانده نیروی زمینی است کسی از همشهریانش نامهای به او نوشته و از پدرش میخواهد تا وساطت کرده و این درخواست عملی شود. پدر برای فرزندش نامهای مینویسد و درخواست همشهری را عنوان میکند. شهید صیاد که پس از تحقیق در خواست را به حق نمی بیند، کاری برای آن فرد نمیکند. آن فرد پیش پدر شهید رفته و از علی شکایت می کند و به او میگوید «دیدی پسرت هم حرفت رو گوش نکرد!». گفته های این مرد باعث میشود که پدر از دست فرزندش خیلی ناراحت شود... و این ماجرا رخ میدهد.
منبع: کتاب "خدا می خواست زنده بمانی"- انتشارات روایت فتح- ص 183-184
اختلاف برای همه و همیشه هست، خیلی وقتها باید پدر و مادر را روشن کرد و با گفتگو حل میشود...، همین کاری که فرمانده یک مملکت به زیبایی هر چه تمام تر انجام میدهد!
نهایت نهایتش این است که حتی عاق والدین میشوی! احساس پوچی هم می کنی! برای خودت یک عمر ساخته های ذهنی و عملی ات هم فرو میریزد، خودت برای خودت زیر سوال می روی!...که همه در عین تلخی است اما دلت قرص است!! چرا؟ چون بخاطر خدا محکم ایستاده ای! انکار نمی کنم که دل شیر می خواهد! و قدری زیادی عاطفه و مهر و محبت که بتوانی دوباره با خودت همراهشان کنی... به حتم برای همان که بخاطر او دل نازکشان را رنجانده ای او خود خدای دلهاست و دگرگون کننده آنها...