روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

برای بالندگی تنها یک روزنه کافیست...

روزَن

قدمهایت را که آهسته تر برداری، غبار پنجره دل را که پس بزنی، در هر کوی و برزن، در هر کم و زیاد، اتفاق و واقعه و خلاصه در هر نفس و بی نفسی روزنه ای است که نشان از او دارد... حالا چشمهایت جور دیگری می بیند...!
از این روزنه ها ساده نگذر...!

دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین دیدگاه ها

(۴۱۸) معرفی کتاب (10) - خدا می خواست زنده بمانی...

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ

 

گفت با گفتارها شیر بلند آوازه‌ای     این من و این سینه صحرا به صحرا سوخته

پنجه‌ی کفتارها تا سینه او را شکافت   آسمانی پیکر صیاد دل‌ها سوخته

تا علی آمد کنار پیکرش زد بوسه‌ای     شد عیانم کز فراقش قلب آقا سوخته

 

 

 

امروز 21 فروردین سالگرد پر کشیدن شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی است.

شهیدی که رهبر عظیم الشان انقلاب بر تابوت او بوسه میزند و در فرافش میگوید: «چندی است از او دور شدهام دلم برایش تنگ شده است...»

 

از خدمات شهید صیاد در زمان جنگ اقدامات ویژه او در وحدت هرچه بیشتر سپاه و ارتش بود، سپاهی که تازه تشکیل شده بود و مخالفهایش زیاد بود. الان گفتنش راحت است! ستاد مشترک ارتش و سپاه...کار صیاد، کار بزرگی بود.
بعدها همین ستاد بود که گره های کور جنگ را باز کرد از جمله مبارزه با گروهک های منافقین و ضد انقلاب و...


در ادامه کتاب خدا می خواست زنده بمانی از انتشارات روایت فتح که شرح خاطرات و شخصیت این شهید بزرگوار است معرفی می شود...

 

نویسنده: فاطمه غفاری

تعداد صفحات: 237

قیمت: 12000 تومان

 

خاطراتی از همین کتاب:

 

****

همیشه وقتی از آدم کاری می‌خواست، چنان با احترام حرف می‌زد که آدم کیف می‌کرد یا حتی وقتی می‌خواست تذکر بدهد:

یکبار من وضو گرفته بودم. یادم رفته بودم دکمه آستینم را ببندم و آستینم باز مانده بود. خودش خیلی مرتب بود؛ سر و وضع و ظاهرش. لباس‌ها همیشه اتوکشیده، مرتب، یک نظامی به تمام معنا. من خیلی سعی می‌کردم مثل او باشم. آن روز دکمه لباسم باز مانده بود و اصلا حواسم نبود. دیدم آمد طرف من، بلند شدم و ایستادم. آمد، ایستاد و کمی حرف زد بعد دستم را گرفت توی دستش، گفت: «آرام، دستت حساسیت داره؟»
نگاه کردم، تازه چشمم افتاد به دکمه آستین که باز بود. فهمیدم چه می‌خواهد بگوید. زود دکمه را بستم و گفتم: «نه تیمسار».
وقتی این‌طور تذکر می‌داد، نه تنها ناراحت نمی‌شدم بلکه از جان و دل هم قبول می‌کردم و مواظب بودم که دیگر آن اشتباه را تکرار نکنم.

به نقل از احمد آرام، مسئول دفتر شهید

****

مشهدی ها رسم دارند صبح روز بعد دفن می روند سرخاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که راننده های صیاد بودند می بایست زودتر می رفتیم و فرش و وسایل دیگر را می بردیم [سر خاک شهید صباد]. صبح زود رفتیم حرم امام و نماز صبح را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم سر خاک. آن جا که رسیدیم دیدیم رفت و آمد هست و انگار کسی زودتر از ما آمده. گفتیم یعنی کی می تواند باشد.

آقا بودند؛ آقای خامنه ای. ما را که دیدند، گفتند: چند وقت است که از امیرم دور شده ام. دلم برایش تنگ شده.

صفحه ۲۲۰کتاب، از زبان سید جواد پاکدل.

دیدگاه ها  (۰)

این مطلب دیدگاه شما را می طلبد...!

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی