(۵۶۵) اینجا دانشگاه است! جایی مثل همه جای شهر با همه جور آدمهای شهر...!
جلسه در مورد طرح «حاکمیت گفتمان اسلامی بر دانشگاهها» بود! صحبت سر این بود که برای اسلامیشدن دانشگاه تنها درست شدن ظواهر لازم نیست که باید از ریشه و پایه اسلامی شد! حرف درستی است ولی همین ظاهر است که گاه آدم را از دانشگاه و دانشگاهیان پس میزند!!
از جلسه که بیرون آمدیم شاهد از غیب رسید!! 3 نفری کنار پارکینگ دانشگاه، سر دوراهی که مسیرمان را جدا میکرد ایستاده بودیم که مردی شاید 40 ساله از کارمندان دانشگاه سوار ماشینش شد، از جلوی ما که گذشت، ایستاد! بعد با اشاره و خندهای معنادار یکی از دختران جمع ما را خواند... دختر نامدار کانون حجاب و عفاف بود و آن مرد، شاغل در بخش روابط عمومی. دختر رفت ولی سرخ شده برگشت، ذهنش همریخته بود! نتوانست نگوید: روبه ما کرد و گفت: ببین چطور آبروی آدم را میبرند؟؟ فکر کردم قضیه مربوط به امور اجرایی و فرهنگی است... گفتم چی شده؟
گفت: ایشون، آقای ... مسئول... شخص به این محترمی! (مرد را از قبل میشناختم و اصلا قبول نداشتم!) از من برای همکارش خواستگاری کرد؟!! میگه متاهلی یا مجرد؟ ازدواج میکنی؟ متولد چه سالی هستی...؟
دختر گُر گرفته بود، گفتم تو چی گفتی؟ گفت: بهش گفتم این چه حرفیه که به من میزنید؟ بهتر نیست با خانم...... (واسطه ازدواج در دانشگاه) در ارتباط باشید؟! باز ادامه داد و اسم همکارشو گفت که نمیشناختم، آخرش بهم گفت: نتیجه رو بهت پیام میدم!! (الحمدلله به لطف دوستان مجموعههای فرهنگی شماره برخی دختران فعال خواسته و ناخواسته همه جا هست!)
دلم سوخت! برای خودم که یک دخترم، برای همین دختری که چندساعتی بود با او بیشتر از قبل آشنا شده بودم...
دلم سوخت! برای چادری که بر سر داشت و ظاهری که داد میزد: من محترم هستم!!
مردک! حتی به خودش زحمت نداد ادب کند از ماشینش پیاده شود! شیشه پنجرهاش پایین بود و با دختر حرف میزد!
میتوانست این امر را به واسطههای ازدواج دانشجویان در دانشگاه که غالبا خانمها و آقایون موجهی هستند، بسپارد! تا در عرض چند دقیقه آمار دختر روی میزش باشد!
شاید به آنها اعتماد نداشت که گاهی حرف به دهانشان نمیماند! می توانست به یک خانم همکار که امین است، بسپارد!
اصلا به خانمها بیاعتماد است! میتوانست به دختر زنگ بزند و او را به اتاقش فرابخواند و قضیه را محترمانه و با مقدمهچینی مطرح کند...
میتوانست قدری دانش روابط عمومی و چگونگی ارتباطگیری بداند...بلد باشد چطور اسم و رسم سازمانش را حفظ کند!
میتوانست به رسم پسوند «دانشگاهی» که پشت اسمش میخورد قدری فراتر از مردم کوچه و بازار، دختری را فقط بخاطر ظاهرش، کف خیابان، سوار بر ماشین، خواستگاری نکند!
.
.
یادم هست چند سال پیش ،بعد از آن همه آرمان و آرزو، وارد دانشگاه که شدم دست کم دوسالی طول کشید تا بپذیرم و به خودم بقبولانم اینجا دانشگاه است! جایی مثل همه جای شهر با همه جور آدمهای شهر...!