(۷۰۸) سرجمع 13 میلیون! ناقابل!!
حساب کردهام:
گاهی 13 میلیون میشه خرجی یک سال یک خانواده 5 نفره تو همین شهر!
گاهی 13 میلیون میشه خرجی 3 سال کرایه یه خونه معمولی تو همین شهر!
گاهی 13 میلیون میشه خرجی نیمی از یه جهیزیه درست حسابی تو همین شهر!
گاهی 13 میلیون میشه خرجی سوختگیری دوباره کتابخونه مرکزی همین شهر!
گاهی 13 میلیون میشه خرجی دایر کردن چند تا موسسه کوچک فرهنگی و دینی تو همین شهر!
و به تحقق نشستن ده ها طرح خرد و کلان فرهنگی و تفریحی پوسیده، از بس پول نداریم! از بس فکر نداریم! از بس دین نداریم!
اما نه! حیفه این همه پول خرج ساختن فرهنگ و اندیشهای بشه که آخرش قراره برخی خروجیای الگو و نمونش! از این میلیون میلیونها ظرف چند ساعت خیلی خیلی بیشتر بریزن دور...!
.
.
آشناییمان یکی دوسال پیش در یک اردوی فرهنگی بود... دانشگاهش تمام شده بود و حالا شده بود دانش پژوه حوزه دانشگاه... خوش رو و گرم بود، از قضا هم ولایتی درآمدیم! گاه گاهی بلطف اتوبوس سواری و متر کردن خیابان های شهر دیدارمان به هم می رسید که از کلاسهای فوق العاده و جلسات بحث و اندیشه سوال می کرد...گذشت تا اینکه یک روز اتفاقی تو مطب دندانپزشکی با روپوش سفید دیدمش....! گفت مدتهاست منشی و هم دستیار دکتر است و علاوه بر عصر، صبح ها هم چندساعتی سرکار است! برایم عجیب بود! با این حال از جست و خیز و تکاپویش کم نشده بود! (شاغل بودن که عجیب نیست! عجیب این است که مثل خیلی از دخترهای هم تیپ خودمان بعد چند ساعت کار، جسد نبود!!!...جسد که نبود هیچ، در نگاه من روح بزرگی هم داشت!) در دل تحسینش میکردم و این تحسین وقتی عمیقتر شد که دانستم پیگیر تأسیس اولین مرکز رسمی قرآنی شهرمان هم، اوست!! درس، کار، فعالیت، دغدغه و نگاه روبه جلو... با ظاهری ساده و بی آلایش.. مثل هم تیپ های خودمان... بعدها خبر تاسیس موسسه قرآنی اش و شروع کلاسهای آن در شهر پیچید..! این اواخر باز اتفاقی فهمیدم که متاهل هم شده است... خوشحال شدم، با خودم فکر کردم چه مرد خوشبختی! و ای کاش بتواند این روح بزرگ را همراهی کند..!
آدم خیلی وقتها با خیالاتش خوش است!! دیروز بود که تو اتوبوس برگشت از دانشگاه دوباره اتفاقی با هم همراه شدیم، جمع همکلاسانش هم رسیدند و شروع کردند حال و احوال و تبریک ازدواج و طلب شیرینی و اینها... از جزئیات جشن عروسیاش پرسیدند و اینکه چرا بی سرو صدا بود و جای رفقا خالی! و.... (خب احتمالا شما هم مثل من فکر میکنید جشن ساده ای بوده که بی سرو صدا تموم شده، به رسم سادگی و آسانی!) اما گوشتان همیشه از حرف تلخ دورباد!
گفت: محفل محقر بوده فقط جمع خانوادهها و خیلی خودمانیها...! فلان دکتر و پسرانش... آن یکی دکتر داروساز و... ولی با همین محفل کوچک سرجم هزینه چند ساعت مراسمش 13 میلیون شده! ناقابل!! دیگری از حلقهاش پرسید... گفت حلقه راستکیش! چون نگینهای برلیان دارد و سنگین است گوشه جواهردان می ماند برای مهمانیهای از ما بهترون!! و حالا چیزی انگشتش بود شبیه تر به حلقه...!
کنایه های تند و تیز رفقا حرفهایش را برید، برایش دست گرفتند که تو .....و.....و.....و..... بودی!! خواستی الگو باشی؟!
جوابش خنده بود و البته وسط خندههایش میگفت: خواستم جلوی فامیلای از ما بهترون تهرانی کم نیاورم! جلوی دکتر فلان و..فلان و...
.
.
.
راست می گویند آنها که سوال میکنند: ازدواج اسلامی یا اسرافی؟!! آن هم برای مومنان و متعهدان این جامعه!! برای دغدغه مندان رشد و تعالی انسا نها...
حساب کردهام گاهی 13 میلیون میشه خرجی....
.
.
خدایا بر تو پناه می برم! از اینکه روزی از این دست روایت های شاهکار مرا هم بنویسند...!