(۷۵۹) بسم الله...
جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۵ ب.ظ
این پست ثابت است!
«...در دوران اسارت رزمندگان، یکی از اسیران ما جاسوس عراقی ها بود. بسیاری از بچه ها ما به خاطر وجود او شکنجه شده و حتی شهید شدند، برای همین اُسرا دل خوشی از او نداشتند. او همبند آقای ابوترابی بود. زمانی که خبر آزادی اسرا و بازگشتشان به ایران رسید او آنقدر احساس خطر کرد که احوالش به جنون رسید تا جایی که داخل حمام خودکشی کرد... اُسرا وقتی جنازه او را دیدند خوشحال شدند و جشن گرفتند اما آقای ابوترابی بر سر جنازه نشست و گریه کرد! دلیلش را که پرسیدند فرمودند:
من بر حال خودم گریه میکنم، نقش من در هدایت او چقدر بوده است؟!»
این یعنی هر چه تا حالا نشستیم دیگه بسه! بسم الله...
این خاطره نقل به مضمون از صحبت های نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران یود.