(۶۰۱) از شیر تا شمشیر...
پای روضه حضرت اباعبدلله، وقتی مداح روضه را به مولای متقیان می رساند، وقتی از غربت «پسر»ی به مظلومیت یک «پدر» می رسد، یاد یتیم نوازی مولا در کوفه و جبران کوفیان در صحرای کربلا می کنم...
****
چند روزی بیش ازقصهی غدیر نمیگذرد که بوی کربلا میآید... آنجا دست «پدر» به نشان ولایت بالا میرود و اینجا سر «پسر» به نشان خروج از دیانت... درست و غلطش را نمیدانم اما عمری است اندیشهی من این است: به جوانان سپاه مقابل بنگر! برایت آشنا نیستند؟
آن شب قدر را چه؟ یادت هست؟ کودکانی که به پاس مهربانیهای پدر به همدردی پسر شتافتند...! یادت هست چطور با ظرف شیر و چشم اشکبارشان وداعِ پدر گفتند؟ حال چه شده است؟
خدا را...خدا را... این سپاه عظیم همان یتیمان کوفه نیستند که این بار چشمانشان پر ز کین و شمشیرهاشان برهنه به خوش آمد «پسر» آمدهاند؟
تو بگو! پدر را از یاد بردهاند؟ پسر را نمیشناسند؟ و یا خویش را...؟