چقدر این شعر امروز به دلم نشست:
آن شب که شب از صبح محشر تیره تر بود
آن شب که از آن مرغ شب هم بی خبر بود
آن شب که رخت غم به مه پوشیده بودند
آن شب که انجم هم سیه پوشیده بودند
- ۱ نگاه شما
- ۲۷ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۴:۱۷
چقدر این شعر امروز به دلم نشست:
آن شب که شب از صبح محشر تیره تر بود
آن شب که از آن مرغ شب هم بی خبر بود
آن شب که رخت غم به مه پوشیده بودند
آن شب که انجم هم سیه پوشیده بودند
مداح نیم ساعتی را روضه خواند، از هر واقعه گوشه ای به تصویر کشید، مدینه، شام، کربلا و... اما آخرش آنجور که باید دلنشین نشد...!
همین که در دل روضه یکی دو بار به صحت و سقم روایت شک کنی، کافیست تا اشک چشمت روی گونه خشکیده و چشمهایت تا آخر سرگردان بماند که ببارد، یا نه؟! آن وقت دلت میسوزد به حال خودت و دیگرانی که آمده اید تا معرفتی بگیرید اما نمی دانید به چه قیمتی...!
خدایش حفظ کند جوانکی که بعد او فقط چند دقیقه ای کوتاه با سوزی از سر جان دم گرفت:
بیمارت ای علی جان جز نیمه جان ندارد
امید زنده ماندن در این جهان ندارد
غم چون نسیم پائیز، برگ و بر مرا ریخت
این لاله بهاران، غیر از خزان ندارد
بگذار تا بمیرد زین باغ پربگیرد
مرغی که حق ماندن در آشیان ندارد
خواهم که اشک غربت، از چهره ات بگیرم
شرمنده ام که دیگر، دستم توان ندارد