قدمهایت را که آهسته تر برداری، غبار پنجره دل را که پس بزنی، در هر کوی و برزن، در هر کم و زیاد، اتفاق و واقعه و خلاصه در هر نفس و بی نفسی روزنه ای است که نشان از او دارد... حالا چشمهایت جور دیگری می بیند...! از این روزنه ها ساده نگذر...!
اینجا آسمان از سپیده دم در فراغ برگریزان گریان است... کسی نمی داند این همه غم از دلتنگی رقص تکه برگی به رنگ نارنج با آهنگی گوش نواز حتی به وقت خرد شدن! است یا پناه جستن از سرمای دستان آدمکی سفیدپوش و پوشالی که در راه است...