سریال زندگی هر کدام از ما صحنه های فراوانی دارد و من چند روزی است در هضم تنها یک صحنهی آن ماندهام، همهی این چند روز هم در دودلی نوشتن و ننوشتن آن گذشت! یادم هست آن روزی که نوشتن «روزَن» را آغاز کردم هدفم شرح حالنویسی نبود! اما دریغ که در پس فراز و فرودهای این چند صباح، محرمتر از این «دفتر و قلم» نیافتم!
اشتباه نشود! زبان شکوه ندارم از بی کسی...که ناشُکریِ محض است! درد این است که تاب غم نزدیکان را ندارم! خودخواهی میبینم که با گشودن سفره ی اشک و اندوهم لبخند بر صورت عزیزی خشکانده و یا خاطری را آزرده کنم...
همیشه دوست داشتم آنقدر از درون بزرگ باشم که غمم در سینه و شادیام در چهره باشد ولی دریغا که کوچکم، بیش از آنچه تصور میکردم... وگرنه این همه روز در این یک صحنه نمیماندم:
- ۳ نگاه شما
- ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵ ، ۱۸:۵۱